قسمت قبلی این داستان را در اینجا بخوانید
علیرضا ایرانمهر – ایران
پیشخدمت در زد و قهوهای را که سفارش داده بود، روی میز گذاشت. تلخی گرم قهوه و باریکهٔ نور خورشید که حالا روی موکت سبز اتاق خطی درخشان ساخته بود، حال خوشی داشت. روزی که با حکم طلاق از دفترخانه برمیگشت، در کافهٔ لابی هتل از همین قهوه نوشید. همان استیشن مشکی کمی پایینتر از ساختمان دفترخانه پارک بود. جورج کلونیِ بلوند بیرون ماشین به در آن تکیه داده بود. کت جیر خاکی و جین آبی آسمانی پوشیده بود. مثل بچههای خجالتی سرش را پایین انداخته بود و به او نگاه نمیکرد. خندهاش گرفته بود. بعد زن سوار ماشین شد و بیآنکه نگاهی به او بکند، رفتند. مرد همان لحظه بیدرنگ فهمید بیشترِ طرحهایی که برای دنیای پس از جداییاش داشته، رنگ باخته است. تنها موفقیت او موافقت زن به جدایی بود که بعد از چهار سال خونریزی داخلی بهدست آمده بود. او میتوانست چهار سال پیش تنها به دادگاه برود و برگهٔ درخواست را پر کند، اما چهار سال دردی پیوسته و ناپیدا را تحمل کرده بود که وقتی تنها از پلههای دفترخانه پایین میآید، دردی را با خود حمل نکند. حالا تنها در خیابان به دورشدن استیشن نگاه میکرد. دردی وجود نداشت. اما چیز دیگری هم نبود. چیزی باقی نمانده بود. تمام ایدهها بخار شده بودند و بدتر از آن محو شدن عطشی بود که میپنداشت برای زندگی کردن باقی مانده باشد. چیزی باقی نمانده بود. قدم زد. به شکلاتهای یک شیرینیفروشی و دلقکهایی که با خمیر بادام درست شده بودند، نگاه کرد. باز هم قدم زد، از مقابل اسباببازیفروشی گذشت و فکر کرد چه خوب میشد اگر پلنگ صورتی بود. بعد رنگ سرخ چراغهای نئون در خیابانی فرعی نظرش را جلب کرد. به طرف آن رفت. فنجانی قهوه بود که روی شیشهٔ کافهٔ هتل خاموش و روشن میشد. میل داشت یک فنجان قهوه بخورد. داخل رفت، روی یکی از مبلها نشست و قهوه سفارش داد. بعد همان لحظه تصمیم گرفت همهٔ چیزهایی را که فکر کرده، فراموش کند و با تنها پولی که بعد از پرداخت همهٔ تعهدات برایش باقی مانده، در هتل زندگی کند. مثل سالهای سخت دانشجویی و روزهای بیپولی در اصفهان: پول مختصری که باید با دقت برای ضروریترین چیزها تقسیم میشد، اما وسوسهٔ یک شام باشکوه در رستوران مهاراجه به بیپولی بعد از آن و تقسیم کردن نان باگت برای تمام هفته و خوردن آن بهجای شام در کنار پل چوبی میارزید. قهوهاش را نوشید و به آخرین جملههایی که در دفترخانه گفته بود، فکر کرد.
ـ این بهترین کاری بود که میتونستم بکنم.
ـ برای خودت یا برای من؟
ـ چرا باید چیزی که به نفع منه، حتماً به ضرر تو باشه!
ـ ببین، تو رو خدا دمِ آخری این گندهگوزیهات رو تحویل من نده!
ـ بههر حال ممنونام که قبول کردی بیایی.
ـ چارهای برام گذاشته بودی؟
ـ خودم هم چارهای نداشتم.
ـ من اومدم امضا کردم تموم شد رفت، ولی خواهش میکنم کارت رو توجیه نکن!
ـ من که چیزی نگفتم. فقط گفتم ممنونام.
ـ خیلی آدم پستی هستی.
مرد ته فنجان قهوه را توی نعلبکی برگرداند و آن را بهسمت قلب خود گرفت. به این چیزها اعتقادی نداشت، اما گاه فال میگرفت. بهنظرش فال و پیشگویی شکلی از در اختیار گرفتن گذشته و تصور آیندهای بود که بازی با آن، از خشونت و وحشت رازآمیزبودنش میکاهد. خط نورانی آفتاب از روی موکت اتاق روی دیوار لغزیده و به رنگ سرخ شفاف درآمده بود. بلافاصله دریافت اگر بیش از این توی اتاق بماند، درون خود غرق میشود. فنجان قهوه را برگرداند. تصویری از آسمان شب بر دیوارهٔ فنجان نقش بسته بود، ستارهها با هلال درشت و آشکار ماه روی دیوارهٔ فنجان بود. هیچ شمارهای از مهتاب نگرفته بود. فقط کارت ویزیتی قدیمی را که ته جیبش داشت، به او داده بود و دختر با لبخندی از در چرخان گذشته بود.
توی یکی از مبلهای چرمی پهن و گود لابی هتل فرو رفت و برای خود چای سفارش داد. از آنجایی که نشسته بود میتوانست تابلوی بزرگ جنگل ابر را روی دیوار رستوارن انتهای سالن ببیند. جایی که مهتاب دیروز صبح زیر آن نشسته بود. کوههای جنگی معلق میان ابرها.
ـ توی ابرها دنبالم میگردی؟
مرد تکانی خورد و تلاش کرد که لیوان چای را روی پیراهنش نریزد. مهتاب کنارش ایستاده بود.
ـ کی برگشتی؟
ـ دوستم رو رسوندم فرودگاه، رفتم خونه دوش گرفتم، اومدم بشینم درس بخونم بعد یههو گفتم بیام ببینم بعدازظهرها هم مثل صبحها با لپتاپت هیچ کاری نمیکنی.
ـ رفتم دوباره اتاقهای اون هتل نمک آبرود رو نگاه کردم.
گارسون را صدا زد و یک چای دیگر برای مهتاب سفارش داد. گارسون که دور میشد، احساس کرد تمام نقطههای تاریک از ذهنش دور میشوند. خطوط نازک گوشهٔ چشم دختر نشانهٔ انحطاطی زودرس نبودند، نشانهٔ رنجی آشکار بودند که نرمنرمک محو میشوند و فقط حس شفقت باقی میگذارند که درک تراژدی زندگی دیگران را ممکن میسازد. مهتاب لیوان چای را دو دستی گرفته بود و با نوک زبانش به آن میزد که ببیند سرد شده است. انگشتر عجیبی داشت که نگین فلزی آن نقش سر یک گربه بود. شالی بافته از نخهای چروک و شل به سر داشت. گوشوارههایش هم دو گربهٔ نقرهای درخشان بودند که دو طرف صورتش تکان میخوردند. فکر کرد همهچیز در دختر ترکیبی از تضادهای آشکار است که پیوسته چیزی را درون تو جابهجا میکند. مثل شاهزاده خانم موقری که یویو بازی میکند.
ـ به چی اینطور نگاه میکنی؟
ـ به این همه گربه که با خودت آوردی.
بعد از چای مرد سیگارش را روشن کرد و با هم دربارهٔ هاوانا، فرانسوا میتران و دوست دختر مادامالعمرش، کیک دارچین و سیب ترش، خدا و کیفیتهای صورت آنجلینا جولی حرف زدند. مهتاب گفت آرزو دارد در آینده مزونی توی ایتالیا داشته باشد و در آن لباسهایی را که طراحی کرده، به نمایش بگذارد.
ـ ولی میدونی، دوست ندارم برای مانکنهای استاندارد لباس طراحی کنم، البته اگه واقعا همچین مانکنی توی دنیا وجود داشته باشه. وقتی بتونی نقص یه آدم رو با طراحی لباسش تبدیل به خوشگلی کنی کیف داره.
ـ از پیروان فرانسیسکویی؟ زخم و بدبختی آدمها رو نوازش میکنی؟
ـ نه از پیروان این یاروئم که میگی، نه هیچ واقعیت کاملی رو قبول دارم… فقط میدونم زیبایی اندام یه مانکن توی تناسب کامل همهٔ اجزاش نیست، خیلی از مشهورترین مانکنهای دنیا صورتهای غمگین و گاهی نامتناسب دارن.
مهتاب توضیح داد چطور میتوان لباسهایی طراحی کرد که پاهای کوتاه و چاق و اندامهای ازریختافتاده توی آنها محو شوند. لباسهایی که سرنوشت آدمها را دیگرگون میکند و توی آن برای چند لحظه احساس خوشبختی میکنند. بعد داستان کوتاهی دربارهٔ استادش تعریف کرد که برای زنی سرطانی لباس شبی دوخته تا در آخرین مهمانی زندگیاش از زیبایی بدرخشد. مرد به دختر که با فنجان خالی چای روبهرویش نشسته بود، نگاه کرد و فکر کرد او چ/طور میتواند داستانی طولانی را چنین در چند جملهٔ کوتاه بهطور کامل تعریف کند. حس کرد سرخوشی ناگزیری درونش سرریز میشود، لذتی که به مرز درد میرسد و فکر کرد در برابر این هجوم شادی باید کاری بکند. گفت:
ـ دوست داری من برات چهکار کنم؟
مهتاب با دقت ته فنجان چایش را نگاه کرد. انگار چیز عجیبی آنجا وجود دارد.
ـ چرا فکر میکنی باید کاری برای من بکنی؟
ـ نمیدونم همینطوری به ذهنم رسید یه کاری برات بکنم.
ـ خب … اگه میتونی خوشحالم کن.
ـ چهجوری؟
ـ جر میزنی؟ خودت باید راهش رو پیدا کنی!
مهتاب همچنان داشت به رازهای جهان در ته فنجان خالیاش نگاه میکرد.
ـ لباس مردونه هم میتونی طراحی کنی.
ـ یکی دو بار امتحان کردم. برنامهام اینه که طراحی مردونه رو توی ایتالیا شروع کنم.
ـ خب یه پیرهن برام طراحی کن که توش آدم خوشبختتری بهنظر بیام.
ـ فقط یه پیرهن؟!
مهتاب انگشتش را به گربهٔ آویخته از گوشش زد، آن را تکان داد و خندید. مثل همان لبخندی که صورتش به آن عادت کرده بود، عادت داشت با گوشوارههایش هم بازی کند.
ـ فکر کنم برای اینکه خوشبخت باشی، یه کم رنگ آبی تند لازم داری… تقریباً نزدیک به بنفش…
مرد احساس کرد در پارچهٔ بنفش پیچیده میشود. و فکر کرد شادی خالص دایرهای است که فضای خالی درونش را در بر گرفته است. در نهایت هیچچیز کهکشان پوچ درونت را پر نخواهد کرد و خالصترین شادیها فقط لباس شبی از پارچهٔ آبی روشن خواهد بود که آخرین مهمانی زنی سرطانی را زیبا میکند. فکر کرد مهتاب آنقدر از او جوانتر است که تقریباً میتواند جای دخترش باشد و همهٔ تلخکامیهای درون او را به ریشخند بگیرد، میتواند بههمان سرعت برقآسایی که آمده است، ناپدید شود.
ـ واقعاً میخوای بری ایتالیا؟
ـ حداکثر دو ماه دیگه اینجام.
ـ چرا؟
ـ اینجا برای من جای موندن نیست.
ـ میدونی اگه من پنج شیش سال بزرگتر بودم، میتونستم یه دختر همسن تو داشته باشم؟
قسمت بعدی این داستان را در اینجا بخوانید
____________________________________________________
۱- این داستان بلند منتشرنشده در هفت قسمت در «رسانهٔ همیاری» منتشر میشود.